AzzA
... جائی برای گریز به تنهائی هام ...

:: Home :: XML ::

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

شاید مفهومی بی انتها و ابتدا !

شاهدی از غیب نیامد ، کسی نبود نجوای شبانه ام را پاسخی دهد ، دست و دلم را آزاد و رها ، به امید دست و دلی آزاد و رها ، به آرامش روزهای حسرت سپرده بودم . شاید او ! نه نه ! این یکی ؟ نه شاید این باشد ! نه نه نه هیچکدام خلوتم را درمان نشد و میزبان تفاوتم نشد . باز سپردم به او .. احساسم و شاید ایمان نداشته ام به من نوید زیبایی میداد زمانی که سپردمش تمام و کمال به او … اما نمیدانم . نمیدانم بهتر است که نه از غیب خبری دارم و نه از خودشناسی بهره ای .

برای رسیدن به آنچه میخواسته ام جاده های زیادی بود و من صبورانه هر یک را پیمودم به امیدی .. اما نمیدانم ها باز زیادتر و زیاد تر شد ! امروز خود یک واژه نمیدانم شده ام ! به تنهایی !

باز هم ادامه میدهم . گویی تا جان هست و نفس باید جاده ای نو پیمود و بیم آن نداشت که کدام به هدف میخورد یا نمیخورد . شاید این روزها خود را بیشتر از پیش گم کرده ام و هدف برایم مزحکه ای بیش نباشد . تنها به دنبال سایه سار آرامی هستم در نجوای رودی نه پرخروش … اما خوب میدانم که به دنبال آنچه یافت مینوشد خود را به طنابهای گاها پوسیده ای آویزان کرده ام … و تنها یک جمله مرا بی تقید کرده است : مهم نیست !

Posted by AzzA at ۲۳:۳۸:: 0 Comments (نظر)::


بی ریاتر از زمستان !

مدتهاست که از خودم بی خبرم . مدتهاست که از خودم دور شده ام و فاصله ها امانم را بریده است . مدتهاست که شادیها برایم مفهوم خود را از دست داده است . شاید من نیز چون زمستانم و این من در آستانه فصلی سرد ، در سرمای وا نرفته دلم خاموش و بی تحرک مانده ام . دل حیران است و در هیاهوی شلوغ مردمان ، گم شده است . در این سرمای روز افزون هر کس به دنبال بالش نرم و شعله گرمی به هر سو میدود ، اما من خسته از رنگ ها و ریاهای این آتش های زودگذر حسرت ، به سرمای یک رنگ و دلچسب فکر میکنم . به رقص دانه های برف ، به شتاب و فریاد تگرگ ، به آوای استخوان شکن باد سرد …

میخواهم که هر چه لباس بر تن دارم به در آورم ، بی پروا شوم و دستانم را باز کنم در این خیابان پر ازدحام و به استقبال آغوش یخ زده زمستان روم ، میخواهم که تمام تنم را میهمان زمستان کنم و در جمودی بی هدف فقط بشکنم !

Posted by AzzA at ۲۳:۲۹:: 0 Comments (نظر)::


بگذار تا بمانم !

بگذار تا برایت بگویم که تا کجا پرواز کرده ام ،

بگذار برایت ترانه ای بخوانم و شاهد رقصیدن تو باشم ،

شاید که دیوانگی ام مرحمی یابد و آرام شود این سروصدای های ناهنجار روح من که دایما نشخوار میشود با زبان سرم ،

نه ! بگذار خاموش بمانم که نمیتوانم از آنچه هستم خود را فراری دهم و آغوش باز کنم به آنچه نیستم !

بگذار اگر که نیستی ، اگر که نخواهی بود ، از این دور دست ها نظاره گر چشمان تو باشم و دلخوش بودنت !

Posted by AzzA at ۲۳:۲۱:: 0 Comments (نظر)::


… و من در کوله بار خود ، در دنیای کوچک خود ، در دریای دل خود ، عاشقانه هایی را جمع کرده ام .
عاشقانه هایی گاه در تضاد معنایی با یکدیگر و گاه در همسویی هم .
عشق های از جنس زمین … عاشقانه هایی از جنس خدا …
گاه دوری از معشوق های ساختگی و حقیقی آزار دهنده میشود و گاه تحملش سخت و طاقت فرسا .
چه باید کرد تا حدیث دلدادگی را از میان دل برداشت و دلی داشت چونان سنگ سرد و ساکت ؟

Posted by AzzA at ۲۳:۱۱:: 0 Comments (نظر)::


خستگی …

سالهاست که زنده گشته ام به نفس روح مقدس او …
سالهاست که در دیار آدمیان ره پویه های نوشته شده را میخوانم …
سالهاست که زیسته ام در کنار آدمیان ، بی پروا تر از مرگ …
سالهاست که خسته ام از نگاه های پر خواهش ، دستهای تمنا ، ملکوت های بی آسمان ، رنگ های چند رنگ روی آدمیان …
خسته ام از اجابت تمناهای بی جواب ، یکرنگی های پر شده از ستاره های رنگارنگ ، خسته ام از واپسین لحظه های گناه …
خسته از بودن خسته از ماندن خسته از زیستن میان شما … من کیم ؟ نه روحم نه پری ! نه از جنس بلورم نه خاکی خاک ….
شاهدی بودم به تماشای بهشت … مردمی بودم از جنس بلور … خاطرم افسرده تر از برگ گل یاس نبود… چه شدم من که چنین خوار شدم … مست و زمین گیر شدم … شاهد جنگ و نیرنگ وریا … شاهد آتش و خون بر دل یکرنگی ها … شاهد غم دنیا شده ام …

Posted by AzzA at ۲۲:۵۳:: 0 Comments (نظر)::


تو این دنیا اصلا یه عشق واقعی وجود داره... ؟

نمی دونم از کجا شروع کنم قصهء تلخ سادگی مو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگی مو

چرا تو اول قصه همه دوستم میدارن

وسط قصه میشه سر به سر من میزارن

تا میاد قصه تمام شه همه تنهام میزارن

می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه

تا بیان جمش کنن حباب دل سراب بشه

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

میتونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم

ولی با این همه حرف ها باز منم میشم مثل اونا

یه دوروغگو میشم همیشه ورد زبونها

یه نفر پیدا بشه بهم بگه چی کار کنم

با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم

من باید از کی بفهمم چه کسی دوسم داره

تو این دنیا اصلا یه عشق واقعی وجود داره...؟؟؟

Posted by AzzA at ۲۱:۴۹:: 0 Comments (نظر)::


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

زندگی درک همین امروز است
،فهم نفهمیدن هاست
،ظرف امروز پر از بودن توست،شاید این خنده که امروز دریغش کردی
،آخرین فرصت همراهی ماست

Posted by AzzA at ۲۳:۱۵:: 0 Comments (نظر)::


 
 

  Copyright © 2006      Designed: AzzA