شاهدی از غیب نیامد ، کسی نبود نجوای شبانه ام را پاسخی دهد ، دست و دلم را آزاد و رها ، به امید دست و دلی آزاد و رها ، به آرامش روزهای حسرت سپرده بودم . شاید او ! نه نه ! این یکی ؟ نه شاید این باشد ! نه نه نه هیچکدام خلوتم را درمان نشد و میزبان تفاوتم نشد . باز سپردم به او .. احساسم و شاید ایمان نداشته ام به من نوید زیبایی میداد زمانی که سپردمش تمام و کمال به او … اما نمیدانم . نمیدانم بهتر است که نه از غیب خبری دارم و نه از خودشناسی بهره ای .
برای رسیدن به آنچه میخواسته ام جاده های زیادی بود و من صبورانه هر یک را پیمودم به امیدی .. اما نمیدانم ها باز زیادتر و زیاد تر شد ! امروز خود یک واژه نمیدانم شده ام ! به تنهایی !
باز هم ادامه میدهم . گویی تا جان هست و نفس باید جاده ای نو پیمود و بیم آن نداشت که کدام به هدف میخورد یا نمیخورد . شاید این روزها خود را بیشتر از پیش گم کرده ام و هدف برایم مزحکه ای بیش نباشد . تنها به دنبال سایه سار آرامی هستم در نجوای رودی نه پرخروش … اما خوب میدانم که به دنبال آنچه یافت مینوشد خود را به طنابهای گاها پوسیده ای آویزان کرده ام … و تنها یک جمله مرا بی تقید کرده است : مهم نیست !